بهونه..
خیلی وقته که دنبال یه بهونه می گردم...بهونه ای که بشه باهاش عوض شد..از بن بست زندگی گریخت..
از روزایی که تکراری سپری میشن بدم می یاد...شاید این احوال تقصیر خودمم باشه...!
اما کی میدونه که کجای قصه سهم من شد که غصه هاشو مثل خوشه چین مزرعه مادر بزرگ تو کیسه ی دلم جا دادم!؟
با این همه آذوقه ی غمی که چیدم برای مدت های مدیدی با نان داغ و آب دیده ی دل میتونم زنده مانی کنم نه زندگانی.!
صدای رودخونه منو از تو خلسم کشید بیرون!چشامو به زلال آب دوختم و به رخم تو آب نگاه کردم تا ببنم این منم و این دنیای من ..دنیایی که اصلا قرار نبود این جوری سپری شه...!؟
سختی سنگ کنار پام یادم آورد که دل بعضی از آدمای روزگارم از سنگ هم سخت تره!
تنیدن توی این پیله ی تنهایی بزرگ ترین سرگرمیه ی لحظه های منه!؟
این غرق شدن تو گذسته میخواد منو به کجا بکشونه...؟!!!!!!!!!!! الله اعلم